...شلغم نپخته ایی از افکارم...
به کجا خواهم رفت... در پس این پرده ی سیاه چه چیز پنهان است؟؟؟ دست های سرنوشت تا کجا مرا به دنبال خود میکشانند؟؟؟ در خودم چیزی را جستجو میکنم...نمیدانم چیست..؟ نمیدانم کجاست؟ دور است یا نزدیک...؟ خوب است یا بد...؟ نمیدانم؟؟؟ نمیدانم اما با وجود تمام این نمیدانم ها چیزی مرا فرا می خواند... از سرزمینی دور ندایی میاید ..کسی مرا میخواند!! شاید... شاید تصویری که در خواب دیده باشم...؟شاید خودم باشم!نمیدانم... دست هایم چیزی را طلب میکند شاید اینده را ...شاید هدفی را... نمیدانم کجاست ... خوب است یا بد... اما با تمام وجود رفتن را می فهمم .میخواهم.باید حرکت کرد باید از ایستادن ترسید. چه کسی میداند که تا کجا میتواد برود؟! تا کی؟! شاید تا فردایی دیگر... شاید تا ساعتی... شاید تا دقیقه ای و بعد ...برای همیشه می ایستد نمی دانم چبزی که در وجودم تمنا میکنم چقدر دور است یا چقدر نزدیک شاید انقدر نزدیک باشد که هیچ وقت به چشم نیاید یا انقدر دور که هیچ وقت به دست نیاید اما... سوسوی چراغی در پشت پرده ی تاریک وهم و گمان میخواهد چیزی را به من بفهماند...شاید میخواهد بگوید :باید از سرنوشت جلو زد !!؟؟ نباید به دنبالش رفت تا هر انچه می خواهد برایت رغم بزند سرنوشت در دستان توست شاید میخواهد خبر از جاده ای بدهد که نباید همیشه خالی بماند ..دو پا می خواهد...برای رفتن ...برای عبور از ان... فقط انتخاب می ماند....که از کدام جاده بروی؟؟؟ انتخاب اینکه همیشه سرنوشت را یک قدم از خودت عقب تر نگه داری!!!! "اینده ات را بسازی و نگذاری سیاهی ها همیشه تو را در نقطه ای نگه دارند تا باور کنی برای تو نقطه ی پایان است"
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |